احمد شاملو
" شبانه "
از دفتر شعر آیدا،درخت، خنجر و خاطره
اندکی بدی در نهادِ تو
اندکی بدی در نهادِ من
اندکی بدی در نهادِ ما ... ــ
و لعنت جاودانه بر تبارِ انسان فرود میآید.
آبریزی کوچک به هر سراچه ــ هرچند که خلوتگاهِ عشقی باشد ــ
شهر را
از برای آن که به گنداب در نشیند
کفایت است.
لطفاً برای ارتقای کیفیت وبلاگ نظر خود را بگذارید.
حمید مصدق
" از اینجا تا مصیبت "
« به شادروان مهدی اخوان ثالث »
**********
گلی جان سفره دل را
برایت پهن خواهم کرد
گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
و گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند
در اینجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نیست
نهان در آستین همسخن ماری
درون هر سخن خاری ست
گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن
شگفتی نیست ؟
که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست
از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش
- قصه تلخ جدائی ها
سر هر رهگذرش مرگ عشق و آشنایی هاست
از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست
بیابان تا بیابانش پر از درد است
***
مرا سنگ صبوری نیست
گلی جان با توام
سنگ صبورم باش!
شبم را روشنائی بخش
گلی، دریای نورم باش !
لطفاً برای ارتقای کیفیت وبلاگ نظر خود را بگذارید.
فروغ فرخزاد
پرواز را بخاطر بسپار
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است . . .
لطفاً برای ارتقای کیفیت وبلاگ نظر خود را بگذارید.
مهدی اخوان ثالث
لحظه دیدار
لحظه دیدار نزدیک است .
باز من دیوانه ام، مستم .
باز می لرزد، دلم، دستم .
باز گویی در جهان دیگری هستم .
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !
های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل !
- ای نخورده مست -
لحظه دیدار نزدیک است .
لطفاً برای ارتقای کیفیت وبلاگ نظر خود را بگذارید.
سر گشته ای به ساحل دریا،
نزدیک یک صدف،
سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او،
چیزی نهفته بود، که می گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می دمید !
انگار
دل بود ! می تپید !
اما چراغ آینه اش در غبار بود !
***
دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صدا امید، دیده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،
در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگین دل، از صداقت آئینه یکه خورد !
آئینه را شکست !
لطفاً برای ارتقای کیفیت وبلاگ نظر خود را بگذارید.